یکی دیگه از روزهای قشنگه خدا جون
دیشب به همسری گفتم،صبح که میخواستی بری سر کار منم بیدار کن. بیچاره خودش یه جند روزیه که صبح ها دیر بیدار میشه. (به خاطر این فوتبالهاست) گفت برا چی؟ گفتم میخوام برم خونه مامی.گفت میبینی که این چند روزه خودمم خواب میمونم ولی اگه تو منو فردا سر وقت بیدار کنی هر کجا خواستی بری میرسونمت. خلاصه ما چندتا گوشی تنظیم کردیم که صبح ... ولی ....... از صدای زنگ بیدار میشدیم امممما دوباره خواب بهمون غلبه میکردو.... . همسری بیدار شد و رفت .منم حاضر شدم و رفتم به سوی خونه مامی... ابجیم کله سحر ساعت ١٠ داشت توو حیاط اب بازی میکرد.عاشقه ابه.بهش قول داده بودم که تابستون یه روز میبرمش استخر....
نویسنده :
یکی از ما
11:00