من و همسری+نی نی

یکی دیگه از روزهای قشنگه خدا جون

  دیشب به همسری گفتم،صبح که میخواستی بری سر کار منم بیدار کن. بیچاره خودش یه جند روزیه که صبح ها دیر بیدار میشه. (به خاطر این فوتبالهاست) گفت برا چی؟ گفتم میخوام برم خونه مامی.گفت میبینی که این چند روزه خودمم خواب میمونم ولی اگه تو منو فردا سر وقت بیدار کنی هر کجا خواستی بری میرسونمت. خلاصه ما چندتا گوشی تنظیم کردیم که صبح ... ولی ....... از صدای زنگ بیدار میشدیم  امممما دوباره خواب بهمون غلبه میکردو.... . همسری بیدار شد و رفت .منم حاضر شدم و رفتم به سوی خونه مامی... ابجیم کله سحر ساعت ١٠ داشت توو حیاط اب بازی میکرد.عاشقه ابه.بهش قول داده بودم که تابستون یه روز میبرمش استخر....
31 خرداد 1391

داستان شماره دو

                                                                   داستان یک زندگی....   اون شب دیگه هیچ صحبتی نکردیم و اون دایم گریه می کرد و مثل باران اشک می ریخت, می دونستم که می خواست بدونه که چه بلایی بر سر عشق مون اومده و چرا؟ اما به سختی می تونستم جواب قانع کننده ای براش پیدا کنم...
30 خرداد 1391

عید مبعث بر تمام مسلمانان مبارک باد.

                                       ما مصطفی ندیدیم ، نام خوشش شنیدیم ، مهرش به دل گزیدیم .              صل علی محمد ،صلوات بر محمد....الله هم صل علی محمد و آل محمدو عجل فرجهم                  ...
29 خرداد 1391

داستان شماره یک

                                                                               گل سرخي براي محبوبم " جان بلانکارد " از روي نيمکت برخاست لباس ارتشي اش را مرتب کرد و به تماشاي انبوه مردم که راه خود را از ميان ايستگاه بزرگ مرکزي پيش مي گرفتند مشغول شد . او به دنبال دخ...
28 خرداد 1391

وای فردا مبعث؟؟؟

سلام  دوست جونی هام. روزتون قشنگ.مثله امروزه ما. ساعته ١٢ با صدای زنگ تلفن از خواب پریدم.مامیم بود،خوابالو،خوابالو باهاش حرفیدم....که ناگهاااااااان مامی بین حرفاش گفت: سنا فردا مبعث..... وااااای دلم هوری ریخت. حسابی خواب از سرم پرید. اخه سه سال پیش این موقع ،یکی از بهترین روزهام رقم خورد.... اولین روزهایی بود که همسری پاش به خونه ما باز شده بود. روزهایی که واسه دیدار، دنباله بهونه میگشتیم . ٣ سال پیش روز مبعث:مادرجون و اقاجونم ناهار خونمون بودن.مامانم که از دله ما دو تا خبر داشت گفت یه زنگ بزن به اقاتون به اونم بگو بیاد دوره هم باشیم.ما هم که از خداخاسته.پریدیم روگوشی.ا...
28 خرداد 1391

دودورو دودور.دودورو دودور(یه مهمونیه فوری)

  دیشب یه دفعه همسری با یه پیشنهاد غافلگیرم کرد.اگه گفتین چییییییی؟ خودم میگم،مهمونی !!!اونم فردا شب .واااااای.یه خورده منومون کردم ،منظورمو فهمید.گفت منم کمکت میکنم.کله خونه ماله من فقط کارای اشپزخونه با شما.واااای فکرم خیلی درگیر شد.خونم چرکولکیه .همیشه قبل از مهمونیام  یه هفته درگیره کارام بودم       حالا چه جوری توو یه روووووووز؟؟؟دوباره یه خورده منومون کردم ... گفت اگه به من اطمینان داری قبول کن من همه چیزو ردیف میکنم .ولی اگه شرایطشو نداری مهم نیست یه دفعه دیگه میگیریم ولی میشه  یه ماه دیگه.بعد امتحانام. بهش اطمینان کردم مثله همیشه. ...
28 خرداد 1391

یه روز شلوغ

  سلام امروزحسابی سرمون شلوغه.صبح پاشدم ظرفارو شستم.ماشین لباس شویی رو هم روشن کردم .یه کوچولو هم توو نت بیلیارد بازی کردم.فققققط ١٠ تا.کوچولو مگه نه؟؟؟خیییلی باحاله.اگه خواستین ادرس میدم... ناهارم دارم میپخم. باید زودتر کارامو بکنم،چون بعد از ظهر به بعد خونه نیستیم عمه ام دو هفته ای هست از کربلا اومده ...سوغاتی هاش به دستمون رسیده ولی هنوز سعادت دیدنشون رو نداشتیم... البته مهمونی هم داشتن که  همزمان شد با مسافرت شیرازمون که یکی از بهترین هدیه های همسری بود به مناسبت سالگرد ازدواجمون ... شب هم شام خونه مادرجون همسری دعوتیم. مهمونی دوره ای.هر هفته خونه یکی هستیم  .  ...
28 خرداد 1391

واااااای.خسته شدم از غذاهای ....

  اخ که دیگه دلم غذای پختنی نمیخواااااااد. پس حالا چی درست کنم ناهار؟  اهااااان.فنییدم. ابدوغ خیار .ولی همسری چی؟اون که اینو غذا نمیدونه.بازم باید بفکرم اوووووم چی بپخم؟کوکو سبزی،اره خودشه اینا فکرایی بودن که صبح حسابی ذهنمو مشغول کردن.جاتون خالی ظهر یه ابدوغی خوووردیم که بعدش از ضعف از حال رفتیم .بعد که بیدار شدم احساس گرسنگی شدیدی داشتم.جاتون خالی بلال درست کردم ولی چون تینا بودم  بهم نچسبید.(جای همسری خالی بود) بعد یه دوش گرفتم تا برم خونه مادر شوهرم.از مشهد اومده امروز.قربون امام رضا،مامان می گفت خیلی شلوغ بود.راستی ما تو شهر خواهر امام رضا زندگی میکنیم.شهر زی...
25 خرداد 1391

اجازه؟؟؟؟ما اومدیم

    سلاااااااااااام   سلام به همه مامانا،سلام به اونایی که در ارزوی مامان شدنن. انشاالله خداجون خیلی زودیه گل خوشبو بهتون هدیه کنه     دوتام خوبه هاااااا...... یکم در مورد ما دو تا:من سنا ٢٢ ساله و همسری ،٢٤ ساله.در تاریخ٢١/٤/٨٨ بود که خداجون دستمو گذاشت تو دسته یکی از بهترین بنده هاش.  ما یکساله که زندگی مشترکمون رو اغاز کردیم.من درسم تازه تموم شده و فعلا مشغول خانه دارییم   وهمسری مشغول درس وکار. من میخوام اینجا لحظات شیرینه زندگیمون رو ثبت کنم.وبا پشت کردن به دقایق تلخ به پیشواز بهترینها وقشنگترینها ...
24 خرداد 1391
1